پرتویی از جاذبه عشق، دامنم را برگرفت و مرا بدان حوزه کشاند، تا به دارالسلام عشق رسیدم. در این جا بود که پیران و جوانان و نوجوانان عاشق و شیفته، رخ نشان دادند. آنچنان بازار عشق پر رونق بود و محاوره ها و گفتگوها گرم، و نگاهها پر معنا که عبارت "یوصف ولا یدرک" را تداعی نمودم.
التهاب و گرمای عشق، از خود بی خودم کرد، احساس کردم در جهانی دیگرم، در آن سرای، همه چیز رنگ و بویی دیگر داشت. با فرهنگ عشق و مکالمه در آن وادی، آشنا نبودم. از اینروی مدت ها در آن نشئه ماندم تا انس گرفتم و سرانجام اندکی آموختم که چگونه سخن را آغاز کنم و سیاق کلام را بر چه پایه ای بنیان نهم.
مدت ها ماندم و ماندم و به سیاحت پرداختم. با خود گفتم: حال که توفیق همدمی نصیبم گشت تا در جرگه عاشق پیشگان بار یابم، به خود جرات دادم تا بتوانم به پیشگاه سالار عشق نزدیک گردم آن که تربیت کنده عشق و بلکه معمار عشق است.
زمزمه کردم:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند
ملهم شدم:
او که با دشمن این نظر دارد
دوستان را کجا کند محروم